دو و نیم سالم بود و داداش چهار سالم خودشو خیس کرده بود؛ مامان بوسیدش و بهش گفت ایرادی نداره. دلم خواست؛ حسودیم شد. همه آبی که تو تنم بود رو جمع کردم تا با نهایت فشاری که میتونستم خودمو خیس کنم. بابا که اومد مامان گفت بیا ببین پسرت چه حماسهای آفریده
هنوزم هر وقت صحبت از حماسه میشه یاد همون قضیه میافتم. اگه نویسنده بودم یه کتاب برا بچه ها مینوشتم و تقدیمش میکردم به همه قهرمانایی که هیچوقت حماسه هاشون کس دیگه ای رو خیس نمیکنه.
+خودمم میدونم پیش خودتون میگید دو و نیم سال برای خاطره داشتن خیلی کمه ولی خواستم آبرو داداشم حفظ شه. اگه میگفتم چهارده سالم بود و داداش شونزده سالم خودشو خیس کرده بود؛ خلاصه سنی ازمون گذشته بود راضی میشدین؟
درباره این سایت